دنیای عجیبی شده، حیوانات جنگل شرف دارن به بعضی از آدم ها. امروز مراجعه کننده ای داشتیم که هنوز ۵۰ سالش نشده بود، اما قیافه اش مثل یه پیرمرد ۹۰ ساله شکسته بود، دست هاش می لرزید. موضوع شکوائیه اش رو که دیدم دلم میخواست بمیرم. ایراد ضرب و جرح اونم توسط پسرش. با هزار امید و آرزو بچه بزرگ کنی آخرش دست روت بلند کنه. بنده خدا مثل ابر بهار گریه می کرد، وقتی سید چایی آورد براش بهم گفت صبحونه هم نخوردم. دلم کباب شد براش. تخت بیمارستان پر از پدر و مادرهایی هست که بچه هاشون دارن پرپر میزنن یک بار دیگه پدر و مادرشون رو سالم ببینند. آرامستان ها مزار پدر و مادرهایی هستند که بچه هاشون آرزو دارن یک بار دیگه نگاهشون به نگاه والدینشون بیفته. اون وقت چطور؟!!!! خدایا ما داریم چی میشیم؟ داریم کجا میریم؟ مگه این پول لعنتی چی داره که اینطور داریم بجون هم می افتیم. خدایا خودت هوای همه رو داشته باش.
درباره این سایت